.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۹۲→
لبم وبه دندون گرفتم تا مانع جاری شدن اشکای دیگه ام بشم...حالم اصلا خوب نبود...غمگین بودم ونگران...ترسم از این بود که رضا پشتم وخالی کنه...اگه رضام تنهام می ذاشت دیگه هیشکی رو نداشتم که بتونم بهش تکیه کنم...گفتن اون حرفا وکمک خواستن از مامان وبابا،غیرممکنه...و با نیکام نمی تونم حرفی بزنم چون اگه از قصدم باخبر بشه،قطعا متین بی خبر نمی مونه.اگه متین بدونه که من می خوام برم،ارسلانم خبردار میشه...من این ونمی خوام...ارسلان نباید بدونه من دارم به خاطر خوشبخت بودن اون میرم...نباید کوچک ترین عذاب وجدانی داشته باشه.اصلا بهتره فکر کنه رفتن من ربطی به خودش وکاراش نداره تا دلش آروم باشه...اون نباید بدونه که من از همه چی باخبر بودم وبه خاطر خوشبختی خودش رفتم...
تو ترس و نگرانی غرق بودم که صدای رضا من وبه خودم آورد:
- دیانا...نگام کن!
به سختی آب دهنم وقورت دادم ودستی به چشمای خیسم کشیدم...آروم و نگران،سربلند کردم اما جرئت نکردم خیره بشم تو چشماش...زل زدم به یقه پیرهن مردونه اش!!!
چند لحظه توی سکوت گذشت وبعد...
صدای مهربون رضا سکوت وشکست:
- ببینم دیانا...تو انقدر داداشت و بی رحم و بی عاطفه فرض کردی؟...یعنی فکر می کردی من به خاطر همچین چیزی دست روی تو بلند می کنم؟!...دیوونه شدی؟...تو هرکاری کنی،بازم آبجی گل رضایی!من خودم عشق وتجربه کردم ونمی تونم ازتو انتظار داشته باشم که هیچ وقت عاشق نشی!!!درکت می کنم دیانا...عاشق شدن تو دست خودت نبود...همون طورکه عاشقای دیگه به میل خودشون عاشق نمیشن!...دیانا،رضا تورو می فهمه...نبینم دیگه از این فکرای مسخره پیش خودت بکنیا!!!من تورو تنها بذارم؟مگه میشه؟مگه تومرام خواهر- برداری ما همچین چیزی هست؟...من تا پای جونم مراقبتم آجی کوچولو...تا پای جونم!!!...
قطره اشکی روی گونه ام راه گرفت که با پشت دست پسش زدم...حرفاش بهم جرئت داده بود که خیره بشم تو چشماش پس نگاهم واز روی یقه لباس رضا بالاتر بردم ونگاهم ودوختم به نگاهش.لبخند مهربونی روی لبش خودنمایی می کرد...لبخند تلخی روی لبم نشست...وقطره اشک دیگه ای روی گونه ام...زیرلب زمزمه کردم:
- مرسی رضا...خیلی دوستت دارم داداشی...اگه تو نبودی،نمی دونستم باید چیکارکنم.
و خودم وانداختم توی بغلش...دستاش ودور بازوهام حلقه کرد و بوسه ای روی سرم نشوند...
تو ترس و نگرانی غرق بودم که صدای رضا من وبه خودم آورد:
- دیانا...نگام کن!
به سختی آب دهنم وقورت دادم ودستی به چشمای خیسم کشیدم...آروم و نگران،سربلند کردم اما جرئت نکردم خیره بشم تو چشماش...زل زدم به یقه پیرهن مردونه اش!!!
چند لحظه توی سکوت گذشت وبعد...
صدای مهربون رضا سکوت وشکست:
- ببینم دیانا...تو انقدر داداشت و بی رحم و بی عاطفه فرض کردی؟...یعنی فکر می کردی من به خاطر همچین چیزی دست روی تو بلند می کنم؟!...دیوونه شدی؟...تو هرکاری کنی،بازم آبجی گل رضایی!من خودم عشق وتجربه کردم ونمی تونم ازتو انتظار داشته باشم که هیچ وقت عاشق نشی!!!درکت می کنم دیانا...عاشق شدن تو دست خودت نبود...همون طورکه عاشقای دیگه به میل خودشون عاشق نمیشن!...دیانا،رضا تورو می فهمه...نبینم دیگه از این فکرای مسخره پیش خودت بکنیا!!!من تورو تنها بذارم؟مگه میشه؟مگه تومرام خواهر- برداری ما همچین چیزی هست؟...من تا پای جونم مراقبتم آجی کوچولو...تا پای جونم!!!...
قطره اشکی روی گونه ام راه گرفت که با پشت دست پسش زدم...حرفاش بهم جرئت داده بود که خیره بشم تو چشماش پس نگاهم واز روی یقه لباس رضا بالاتر بردم ونگاهم ودوختم به نگاهش.لبخند مهربونی روی لبش خودنمایی می کرد...لبخند تلخی روی لبم نشست...وقطره اشک دیگه ای روی گونه ام...زیرلب زمزمه کردم:
- مرسی رضا...خیلی دوستت دارم داداشی...اگه تو نبودی،نمی دونستم باید چیکارکنم.
و خودم وانداختم توی بغلش...دستاش ودور بازوهام حلقه کرد و بوسه ای روی سرم نشوند...
۹.۸k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.